انجمن شعر و ادب میخانه



دردانه کودکم

- برای دخترم، رهایم



دردانه کودکم

رهای کوچکم

با خنده های ناب

بر بوته های سبز زندگی،

گل می کنی!

با هر بهانه ات

با عشوه های ناز

و چشمان سیاهت چه می کنی!

شیرین زبانِ من

از باغِ کلام تو 

هر واژه چیدنی است!

آهنگ بابایی گفتنت،

لحنی شنیدنی است.

.

در اوج شادی ات

کودک بمان همیشه

به دامان زندگی.



سعید فلاحی


سکوت گنگ:

سکوت ام را ببین

پر است

از ناگفته های نگفته!



پرنده ی دلتنگ:

پرنده ی پر بسته ام

دلتنگ بام تو،

که بر چینم از آن

دانه های عشق را.



شمردن:

بی نهایت

دوست دارم

اما دریغ

که شمردن بلد نیستی!



مرگ کلمات:

میمیرند غریبانه

کلمات ام

در شعر نبودنت.



عشق مرده:

برای عشقی 

که در قلب من مرده است

کسی هست

شمعی روشن کند؟


سعید فلاحی (زانا کوردستانی)


بی تو.

گیرم که آفتاب بر آید

و از لقاح با افق

در سایه روشن سحر، صبح را بزاید

مرا چه سود!؟

بی تو همه روزهایم 

تاریک است.



باران چشمانم:

چتر چکارم می آید!؟

وقتی که باران

از چشمانم می بارد!!!



سیل:

باران که از نگاهت بارید

تمامِ خاطراتم را

سیل برد



تنهایی مترسک:

کلاغ از مزرعه رفت

و گونه های مترسک

از اشک تنهایی خیس شد



تنهایی اتاق:

چشمهایم در قاب پنجره

هر روز خیره می ماند

به انتهای کوچه

- دلم آمدنت را گواهی میدهد!

اتاق این را می گوید!!!


سعید فلاحی (زانا کوردستانی)


¤ مادرم مرد بود.

 له باوکم پرسی
- پیاو به چکه‌سیک الین؟
وتی: روله‌که‌م؛ پیاو او که‌سه‌یه‌که خوی 
له ریگه‌ی ئاسایشو هیوری بنه‌ماله خوی فیدا بکات.
له لای خوم بیرم که‌رده‌وه؛
خوزگه منیش وه‌کو دایکم
پیاو بوایه‌م!.
 
₪ برگردان فارسی:
 از پدرم پرسیدم:
- مرد به چه کسی میگویند؟
گفت: دلبندم
مرد کسی است که
خود را
فدای آسایش و راحتی
خانواده میکند
منم اندیشیدم
کاش منم
مانند مادرم
مرد بودم!.
 
سعید فلاحی (زانا کوردستانی)


مجموعه اشعار کوتاه 

لیلا طیبی(رها) متولد ۱۳۶۹ نهاوند
کارشناسی ارشد مشاور خانواده

❆ دلتنگی:
این روزها که دلتنگ می شوم
حرف هایم
از چشم هایم سرازیر می شوند.


❆ بازوان تو:
روانشناس اند بازوان تو
تا می گیرند به آغوشم
رام می شود
اسب چموش خیالم.


❆ انتظار:
نقاشی بلد نیستم
اما انتظارت را
خوب میکشم!.


❆ تنهایی:
کاش یکی بیاید
و بگویدم
چرا لبخندهای تو؛
اینقدر بی رنگ است!؟
و من همه چی را
بیاندازم گردن تنهایی.


❆ تپش قلبت:
تپش قلبت 
پر است از دوستت دارم های مکرر،
به زبان نیاوردی
هرگز برای من‌.


❆ نگاهت:
فارغ از نگاه های سنگین تو
چه سبک می شوم
وقتی نگاه ات میکنم


❆ ساحل تنت:
مثل موج دریا شده ای
گاهی میزنی مرا
و گاهی می بری
از این خروش بیزارم
مرا به ساحل تنت برسان


❆ شعرهایش:
عشقم شاعر است،
کاش میشد
به آغوش میکشیدم
شعرهایش را.


❆ افتادن:
هراس افتادنم نیست
به دستانت
ایمان دارم.


❆ ساحل تنت:
مثل موج دریا شده ای
گاهی میزنی مرا
و گاهی می بری
از این خروش بیزارم
مرا به ساحل تنت برسان


❆ ماهیگیر:
دستانش همچون ماهی
از دستانم لیز میخورد
و با آه میگوید
تو دیگر ماهیگیر نیستی.


❆ آیه‌های شعر:
نگاهم میکنی
بر من آیه، آیه 
شعر نازل می شود
گمانم،
تو،
روح الامین من شده ای!.
 

❆ آغوشت:
نیستی و 
این شب‌ها با قرص هم
خواب نمی‌آید
به چشمانم
مُسکن بی خوابی هایم بود
آغوشت.


❆ تولد:
هرگز تولد را
تبریک نمی گفت!
شاید هنوز برایش
زاده نشده ام.


❆ عشق:
و عشق
زنی است تنها در خانه
که نیمش تویی، 
تویی که هرگز نیستی.


❆ قداست:
از تو بتی ساخته ام
بزرگ و مقدس
محال است
بگذارم ابراهیمی
در من مبعوث شود.

#لیلا_طیبی (رها)


- نجم معلوم:
مثل زهرا تو هم معصومی
در راه رضا ساکن قمی
در تاریکی این جهان بی نور
همچو نجمی و معلومی
 


 - آوازه قم:
چونکه او آمد، خاک نفسی تازه گرفت
و به یمن قدمش قم آوازه گرفت
هرکه که خواسته حاجتی از حق، چون روا
از حضرت معصومه(س) و دوازده(ع) گرفت
 


 - کاش راهی قم میشدم:
کاش که من راهی به قم می‌شدم
در حرم معصومه گم می‌شدم
از کرم اش میشدمش من نصیب
مست ز دستش ز می و خُم می‌شدم
 


سعید فلاحی



 من که می دانم
این پاییز
به این سادگی ها
از سر دلتنگی هایم 
دست بر نمی دارد،
شاید از انبوه برگ‌های خزان
بر تن کوچه های عریان شهر
این را
تو فهمیده باشی
که اینچنین عاشقانه
از آن سمت خیابان
دست تکان می‌دهی
و من دل!.
 
سعید فلاحی (زانا کوردستانی)



❆ حسن(ع):
نام حسن پر از فیض خداست
حسن در مـذهـبم آب بقاست
اینکه گویم نه غلو باشد، نه
دل ما در به درِ مجتبی است
 
❆ خون حسین(ع):
«مابینِ زمین و آسمان می خواند»
سجاد به تب و چشمِ گریان می خواند
ای خلقِ خدا خون حسین می جوشد
زینب چه حزین برادر جان، می خواند.
 
❆ لاله ها:
سلام اللهَ بر هر چشمی که تر شد! 
بر آن یادی که با حسین به سر شد!
ز داغ لاله های طه و یاسین
دلش غمگین و جانش شعله ور شد!
 
#سعید_فلاحی (زانا کوردستانی)
#دوبیتی_مذهبی


احمد از اداره به خانه زنگ زد و خبر موافقت چندین‌بارهٔ خانوادهٔ میهن‌دوست برای خواستگاری از دخترشان را به مادرش داد. قند توی دلِ سوسن خانم(مادر احمد) آب شد. با خود فکر کرد که الحمدالله دیگه این‌بار زری(دختر مورد علاقهٔ احمد) جواب بله را می‌دهد و خلاص!.
احمد که کشته و مردهٔ زری است، قبل از این شش مرتبهٔ دیگر به خواستگاری زری رفته بود، اما هر بار به بهانه‌ای جواب رد می‌شنید.
در اولین خواستگاری، به‌خاطر ریشِ احمد، جواب رد شنیده بود. احمدِ عاشق هم برای سری بعد ریش‌اش را سه تیغه کرد و رفت که اینبار زری بهانه تراشید که محل کار احمد دور است و شغل درست و حسابی ندارد. احمد کارمند یک شرکت خصوصی در یکی از شهرهای اطراف تهران بود و به خاطر مشکلات در تردد فقط پنجشنبه و جمعه‌ها بر می‌گشت. او با مشقت و پارتی‌بازی توانست به عنوان دفتردار در یکی از اداره ها استخدام بشود و برای سومین بار به خواستگاری رفت. هنوز داخل نشده، بیرون آمدند. بهانهٔ اینبار زری، سپید شدن تارهایی از موی سر احمد بود. بیچاره احمد، این سفید شدن موهایش از خدابیامرز پدرش به او ارث رسیده بود.
در برگشت، بیتا خواهر احمد در حالی که به حیاط خانه وارد میشد با عصبانیت گفت: این دخترهٔ سر تق نمی‌خواد باهات ازدواج کنه، سر می‌دوونه تورو! میدونی چیه احمد جان، راست و پوست کنده، اون تو رو دست انداخته! داره مسخره ات میکنه!!!
اما گوش احمد به این حرف‌ها بدهکار نبود. او کماکان عاشق و دلبستهٔ زری بود. با شنیدن نام‌اش نفسش بند می‌آمد و نمی توانست به این زودی میدان را خالی کند. پس برای چهارمین، پنجمین و ششمین مرتبه هم به خواستگاری زری اژدها (لقب اعطایی سوسن خانم به زری) رفت؛ اما باز به بهانه های مختلف جواب رد شنید.
بگذریم! ولی انگار که خواستگاری هفتم نتیجه‌بخش خواهد بود. به دل سوسن خانم برات شده بود!. از قدیم و ندیم هم گفتن: 
تا هفت نری خواستگاری      عروس نشه سوار گاری
به قول سوسن خانم: هفت عدد مقدسیه! پسر یکی یه دونم، گوش شیطون کر، اینبار جواب بعله رو می‌گیری!.

ساعت سه عصر احمد به خانه برگشت. ابتدا دوش گرفت و بعد به پیرایشگاه طلوع رفت و به سر و وضع خود رسید. موهایش را رنگ کرد تا آن چند تار موی سپید هم همرنگ جماعت بشود. بعد دستور داد ریش‌اش را سه تیغه کنند و باز به خانه برگشت. از کشو کمد لباسش، شیشه عطر بورد ال.جی را برداشت و خودش را خوش بو کرد و سپس پیراهن قرمز رنگ مورد علاقه زری را زیر کت و شلوار زرشکی پوشید و خود را برای خان هفتم آراسته و پیراسته کرد. ساعت پنج عصر قرار خواستگاری گذاشته بودند و کمتر از نیم ساعت به وعده دیدار روی دلبر مانده بود.
بیتا که به خانهٔ خاله سیما رفته بود و اصلا دلش نمی‌خواست که هفتمین مرتبه سنگ روی یخ بشود. احمد تنهایی با مادرش به طرف میعادگاه معشوقه به راه افتاد.
از گلفروشی آقا رضا، دسته گل با روبان فیروزه ای را که سفارش داده بود، گرفت و سوار ماشین آژانس شدند و به راهشان به طرف خانهٔ زری ادامه دادند.
•••••
ساعت دقیقأ پنج عصر بود که احمد انگشت بر روی آیفون خانهٔ آقای میهن‌دوست گذاشت و بعد از یک سری فعل و انغعالات مختصر، در بر روی آقای خواستگار و مادر مکرمشان گشوده شد.
آقای میهن‌دوست خانه نبود و این برای برای احمد و مادرش قابل تأمل نبود، که یک پدر در زمان خواستگاری تنها دخترش چرا باید حضور نداشته باشد!. احمد غرق در این افکار بر روی مبل لم داده بود و در خیالات خوش خود سیر می‌کرد. جواب بله را از زری گرفته بود و داشتند می‌زدند و می‌رقصیدند و.

سوسن خانم پرسید: کبریٰ خانوم، آقا رحمت کجا تشریف دارن؟!
کبریٰ خانم تکانی به خود داد و خیلی خونسرد جواب داد: والا رفته درِ حجره، امروز بار اومده براشون. از شما عذر خواستن که نتونستن بمونن.
احمد برای خود شیرینی رو به کبریٰ خانم کرد و با لبخندی بر لب گفت: چه عیبی داره! کارشون مهمتره!
در این حین، زری با سینیِ چای در دست، وارد پذیرایی شد. ابتدا زیر چشمی نگاهی به احمد انداخت و چشم غرّه ای به او رفت و در حالی که سینی را روی میز می‌گذاشت به جمع سلام کرد.
سوسن خانم زورکی لبخندی بر لب نشاند و گفت: سلام به روی ماهت عروس گلم!
هنوز کلمه‌ای دیگر به زبان نیاورده بود که زری مثل آتش گُر گرفت و فریاد زد: عروسِ کی؟! من اصلأ قصد ندارم با این دست و پا چلفتی ازدواج کنم! از ریختش بیزارم! از کل خانوادهٔ شما متنفرم، فقط از بس شب و روز در خونمون میومد و زنگ میزد قبول کردیم بیاد که آب پاکی رو روی دستتون بریزیم!.
با شنیدن این حرف‌ها، سوسن خانم هم دیگه نتونست جلوی دهانش را بگیرد و شروع به فحاشی و بد و بیجا گفتن کرد. یک کلمه سوسن خانم می‌گفت و ده تا جواب از کبریٰ خانم و زری اژدها می‌شنید.
اتاق جلوی چشمانِ احمد تیره و تار شد. در کله‌اش احساس دوّران و چرخش می‌کرد. پیشانی اش را عرق سردی پوشاند و به نفس نفس افتاد. 
•••••
وقتی احمد به خودش آمد که مادرش دستِ او را تکان می‌داد و می‌گفت: هی احمد آقا! بلند شو دیگه!؟ دیر شد! ساعت پنجه! کی رو دیدی تو مسیر خواستگاری رفتن بگیره بخوابه!!!


سعید فلاحی (زانا کوردستانی)



 ❆ بهانه:
نارنگی بهانه است
بوی عشق می‌دهند
دستان تو
پوست بگیر این فاصله ها را
من به فصل فصل آغوش تو محتاجم.
 
❆ مرهم:
تمامِ خیابان های شهر را هم که قدم بزنم،
باز به بازوان تو محتاجم.
به آغوشت،
که دردم را تسکین می‌دهد!
مرا بی تو بودن را
هیچ کاری نیست!
 
❆ راه:
کدامین راه
تو را 
به کلبهٔ قلبم می رساند؟ 
من، کلبه ای متروکم 
منتظر آمدنت
از پای در آورده مرا
انتظار.
 
#سعید_فلاحی (زانا کوردستانی)
#شعر_کوتاه
┏━━━━━━━━━━•┓
@ZanaKORDistani63
@mikhanehkolop3
https://www.instagram.com/zanakordistani?r=nametag
http://mikhanehkolop3.blogfa.com

 



❆ #تمام:
از تمامیِ تو
مهر می بارد
و سیراب می کند
تمامی مرا.
 
❆ #سایه:
سایه نیستم 
اما نفس می کشم هنوز
در سایه ی عشق
 
❆ #آتش:
من آتش ام
و غرق خاکستر خویش
رحمی بنما
آبی بگرد
بر آتش این دلِ ریش
 
#سعید_فلاحی (زانا کوردستانی)
#شعر_سپکو
@ZanaKORDistani63
سپرای میخانه
کانال شعرهای سپکو(سپید کوتاه) سعید فلاحی(زانا کوردستانی)
https://t.me/sepkomikhaneh
https://www.instagram.com/zanakordistani?r=nametag
http://mikhanehkolop3.blogfa.com


آقای شهردار
- (این یک داستان است - تقدیم به شهید مهدی باکری)

 

 

هر روز صبح، قبل از طلوع آفتاب، از خانه بیرون می‌زدم تا با پای پیاده بتوانم سر وقت به اداره برسم. کارمند فنی یکی از سازمان‌های دولتی بودم. فاصلهٔ خانه‌ام تا اداره، با پای پیاده حدود نیم ساعت بود.
همین که پا از خانه بیرون گذاشتم، سوزش هوای سرد، صورتم را آزرد. خودم را جمع کردم. شال‌ گردنم را دور گردنم محکم‌ تر کردم. کلاه پشمی ام را تا پسِ گردنم پایین کشیدم. دست‌هایم را که با دستکش پوشانده بودم از شدت سرما، داخل جیب‌های بغل کاپشنم چپاندم. 
چاره ای نداشتم، باید سرما را تا رسیدن به محل کار تحمل می کردم‌. چندان پس‌اندازی از حقوق‌ام باقی نمی‌ماند که بتوانم هر روز با تاکسی به محل کار بروم؛ به ناچار برای صرفه جویی در مخارج روزمره، بیشتر روزها را با پای پیاده به اداره می‌رفتم.
سر کوچه که رسیدم، به جوانی سی و چند ساله، قد بلند و چهارشانه با موهای جو گندمی برخوردم. از روبرو طرف من می‌آمد. قامتی راسخ و رشید داشت با چشمانی نافذ و صورتی نورانی و لبخند بر صورت.
با عجله از کنار هم گذشتیم. آشنا به نظرم آمد. یک لحظه به یاد مهندس باکری افتادم. خیلی شبیه او بود. 
مهدی را بعد از پایان دانشکده، دیگر ندیده بودم اما کاملأ به یاد داشتم. من به استخدام دولت درآمده بودم. به عنوان ناظر فنی، پروژه های عمرانی را نظارت داشتم. مهدی هم شهردار ارومیه شده بود. به نظرم نمی توانست این جوان مهدی باشد. شهردار که راننده و ماشین دارد، با پای پیاده و صبح به این زودی، اینجا چکار دارد؟!. با این حال برگشتم و از پشت سر نگاهش کردم. با شک و دو دلی، بی اختیار صدا زدم: «آقا مهدی!» 
جوان ایستاد و به عقب‌اش نگاهی انداخت و دنبال کسی که صدایش کرده بود، گشت.
باور نکردنی بود، خودش بود. چند قدمی به طرفش رفتم و او هم به من نزدیک شد. شوق و ذوق زدگی دیدار مهدی بعد از چندین سال دستپاچه‌ام کرده بود. نمی دانستم از بهت دیدار و ابهت او بود که زبانم بند آمده بود یا از شدت سرما. بریده بریده و با لکنت پرسیدم: «خودتی مهدی؟!»
- قهرمانی؟!
تبسمی بر لبم نشست و با ذوقی که آقای شهردار من را شناخته بود، جواب دادم: «آره، خودمم، غلامرضا! شما کجا، اینجا کجا؟!»
لبخندی تحویلم داد و گفت: به شهرداری می‌روم. دارد دیر می‌شود!
نگاهی به سر تا پایش انداختم. اورکت نظامی رنگ و رو رفته ای به تن پوشیده و صورت اش از شدت سرما سرخ شده بود. دست های بی دستکش‌اش را به هم می‌مالید و این پا و آن پا می‌کرد.
پرسیدم: چرا با پای پیاده؟ شنیدم که شهردار شدی!؟ راننده؟ ماشین؟! خبری نیست؟!
بخار گرم دهانش را به دستان یخ زده اش، ها کرد و جواب داد: ماشین که هست اما می خواهم مثل رزمنده هایی که در جبهه بدون هیچ وسیله ی گرمایشی و با پای پیاده ده ها کیلومتر پیاده راه می روند تا عملیاتی رو انجام بدهند و از من و تو دفاع کنند، باشم و با پای پیاده به شهرداری می‌روم تا از سرما بلرزم و پاهایم به سختی پیاده روی عادت کنند اما پشت میزنشینی و تکبر جاه و مقام بر من غلبه نکند.
از خلوص نیت و بی ادعا بودنش، مبهوت مانده بودم. دستی بر شانه ام زد و با لبخند گفت: «شرمنده! عجله دارم باید سر وقت به شهرداری برسم!. وقت کردی سری به ما بزن»
و رفت.

 

سعید فلاحی (زانا کوردستانی)



#شیر:
شیر می باید بود
در این راز بقای دنیا
گربه ی دست آموز است
شیرِ در سیرک
 
#نان:
- به کودکان زباله گرد:
 به دنبال نان ته مانده ایست
که جامانده بود
در سفره ی نان دیگران 
 
#اشک:
اشک هایم بند نمی آید
جای خالیت 
 پر می شود هر روز
با نم نم اشکم
 
#قطار:
زنی در قطار
پشت پنجره های غبار گرفته
به نظاره ایستاده بود
نمی‌داند مقصدش کجاست
کاش ایستگاه بین راهی نداشت
این قطار پر تردید
 
#نهنگ:
نهنگ به گل نشست
عشق دریا
ساحل نشین کرد
نهنگ را
 #سعید_فلاحی (زانا کوردستانی)
#شعر_سپکو
@ZanaKORDistani63
سپرای میخانه
کانال شعرهای سپکو(سپید کوتاه) سعید فلاحی(زانا کوردستانی)
https://t.me/sepkomikhaneh
https://www.instagram.com/zanakordistani?r=nametag
http://mikhanehkolop3.blogfa.com



دریا به دریا
این کوه به آن کوه
خونه به خونه
لونه به لونه
این سو به آن سو
این کو به آن کو
بارون می باره
چک چک و چک چک
 از قلب ابرا
به دامن خاک
قطره به قطره
شُره به شُره
می ریزه پایین
رو تنِ زمین
بارون می باره
چک چک و چک چک
 دونه به دونه
رو بامِ خونه
می زنه بارون
از تو آسمون
صحرا به صحرا
به امر خدا
بارون می باره
چک چک و چک چک.


 
سعید فلاحی (زانا کوردستانی)



کفش های چرم سیاه رنگ را از پای مرد بیرون کشید و شروع به واکس زدن کرد. مرد به سیگارِ برگ‌اش پک عمیقی زد و کفاش قطرات اشک گونه های از سرما یخ زده‌اش را گرم کرد؛ وقتی چشم‌اش به مارک کفش های مرد افتاد. کفش بلّا!
تا پارسال مرد کفاش یکی از کارگران کارخانهٔ کفش بلّا بود. اما بخاطر واردات بی رویه، ورشکست و تعطیل شد. او هم از کارخانه اخراج.
با حسرت کفش ها را جلوی پای مرد، جفت کرد و گفت: خدمت شما آقا!

 

 سعید فلاحی (زانا کوردستانی)


سلام با وفاترین!
خبرت هست که همه دارایی این شاعر شوریده حال، شعرهایی است که خوشه‌ خوشه از گندمزار وجود تو چیده می‌شود؟!
با تو هر روز معجزه ای تازه رخ می‌دهد و من درخت پیری هستم که از یُمن خورشید نگاهت در پاییز جوانه زده‌ام چون بهاران.اما این روزها با احساسی پُر از تاول کوچه‌های دلتنگی را طی می‌کنم تا به تو برسم.
چندی است تقدیر ناجوانمرد، دورم ساخته از کعبهٔ وجودت. در آرزویم که روزی به حجِ تن‌ات نائل آیم.
تا رسیدن به مکهٔ آغوشت همهٔ راه‌ها و مسیرها را می‌پیمایم؛ مهم نیست چند صباح به طول می‌کشد؛ همین‌که به تو خواهم رسید، برایم کفایت می‌کند.
خیالت، کلاغی شده، سمج! لحظه‌های فراق را نوک می‌زند.
قوّتِ قلبِ من!
باید بدانی که جانِ دقایقم به حضور سبز تو بسته است.
دیدارت را آرزو است؛ بی‌تو ثانیه‌هایم پُر از سکوت بی‌برکت و دلشوره است. صدای دلتنگی‌هایم را می‌شنوی؟!
دعا کن این جدایی زودتر پایان بیابد.
آمین!

 سعید فلاحی (زانا کوردستانی)


″اوس(استاد) عزیز″ پُکی به سیگارِ لایِ انگشتانش زد و کنار پنجره رفت. پرده را کنار زد و به خیابان نگاهی انداخت. 
نم‌نم بارانِ بهاری، عابر‌ین را مجبور کرده بود که چتر بر سرِ خود بگیرند. عده ای هم که چتر نداشتند در کنار ساختمان هایِ بلند راه می‌رفتند که کمتر خیس شوند و تعدادی هم با قبول دست پر لطف و برکت باران، عاشقانه زیر نم‌نم باران قدم بر‌می‌داشتند.
- بزار یه خورده هوایِ اتاق عوض بشه.
و با گفتن این حرف‌ها، ″اوس‌عزیز″ پنجره را باز کرد. موجِ خنک و مطبوعی از هوای بیرون، وارد اتاق شد.
″اوس‌عزیز″ پکی دیگر به سیگارش زد و بعد بقیه‌اش را داخل زیر سیگاریِ روی طاقچه له کرد. در حالی که دود سیگارش را از بینی خارج کرد، کنار ″فاطمه‌خانم″(همسرش) نشست و دستی بر روی موهای سیاه و ژولیده اش کشید و گفت: هوایه خوبیه! نه!؟
″فاطمه‌خانم″ توانایی تکلم نداشت. با اشارهٔ چشمان‌اش، به شوهرش پاسخ داد.
″اوس‌عزیز″ دستی به سبیل‌ کلفت و خوش فرم‌اش آورد و باز  گفت: نخواستم هوایِ به این خوبی رو برای تو خراب کنم! حیفِ این هوا نیس که با دود سیگار خراب شه؟!
و ″فاطمه‌خانم″ دوباره با چشمان زیبا اما بی‌روح‌اش جواب‌اش را داد.
″اوس‌عزیز″ سال‌ها بود به این روش پرسش و پاسخ عادت داشت. دقیقأ شش سال بود که ″فاطمه‌خانم″ سکته کرده و از سر به پایین فلج شده بود و ″اوس‌عزیز″ هم عاشقانه از او مراقبت می‌کرد. لباس‌هایش را عوض می‌کرد. حمام می‌برد. غذا می‌پخت و با حوصله به همسرش می‌داد. گاهی که حوصله هم داشت، ناخن‌هایش را لاک، می‌زد. موهایش را شانه می‌کرد و صورت‌اش را سرخ‌آب، سفید آب می‌کرد. خلاصه دیگه تموم وقت و غم و هم ″اوس‌عزیز″ فقط عشق‌اش، فاطمه خانم شده بود.
سردی هوا سرِ طاس و از مویِ ″اوس‌عزیز″ را اذیت می‌کرد و اما بخاطر همسرش پنجره رو باز گذاشت. پتو را روی ″فاطمه خانوم″ کشید و خودش کنارش، روی تخت نشست. ″اوس‌عزیز″ به یادِ روزهای خوشِ گذشته افتاد. به یاد روزی که آخرین بار، همراه ″فاطمه ‌خانم″ برای زیارت ″شاه‌عبدالعظیم″ رفتند. انگار قرار نیست دیگر آن روزها تکرار بشود. چند سال است که همسرش منتظره که خدا، مرگ را به او ارزانی بدهد. حتی خودش بر خلاف میل باطنی‌اش، آرزو دارد که خدا این هدیه را به همسرش بدهد تا که از این نوع زندگی پر رنج و مشقت رها گردد. در همین افکار و خیالات، یک دفعه با صدای در، از جا پرید و رفت در را باز کرد. ″حمید″ پشت در بود.
- به‌به! سلام حمید جان! خوبی پسرم؟! بیا تو عزیزم. بفرما!
″حمید″ پسر همسایهٔ قدیمیِ آنها بود که شش سال می‌شد که از هم دور شده بودند. بعد از سکتهٔ ″فاطمه خانم″، ″اوس‌عزیز″ ترجیح داده بود که به جای خانهٔ بزرگ و ویلایی به یک آپارتمان کوچک و جمع و جور بروند. 
″حمید″ تقریبأ هر روز به دیدن آنها می‌آمد و ساعتی در کنارشان بود و اگر کار یا خریدی داشتند انجام می‌داد بعد می‌رفت. دیدار و ملاقات ″حمید″ برای ″اوس‌عزیز″ هم اهمیت پیدا کرده بود. اگر روزی نمی‌آمد، شب خواب به چشمان ″اوس‌عزیز″ نمی‌نشست.
″حمید″ طبق معمول هر روز ″اوس‌عزیز″ را در نظافت و مرتب کردن خانه کمک کرد و بعد از کمی استراحت از آنها خداحافظی کرد و رفت.
دوباره ″اوس‌عزیز″ با ″فاطمه خانم″ تنها ماند. سیگاری روشن کرد و با لب‌های قهوه‌ای رنگ‌اش پک عمیقی به آن زد. باورش شده بود که سیگار غم و اندوه‌اش را کاهش می‌دهد.
با صدای آه و نالهٔ همسرش، توجه‌اش به او جلب شد و خودش را به او رساند. کنارش نشست و سرش را به معنایِ چیه؟ تکان داد.
- تشنته؟!
با هر حرکت چشمان همسرش، خواسته و منظورش را درک می‌کرد. از جا بلند شد و سراغ یخچال رفت و پارچِ آب را بیرون آورد و لیوانی پر کرد و به آرامی به او داد.
•••••
نزدیک سحر بود و ″اوس‌عزیز″ هنوز در رختخواب‌اش بیدار بود. نگاهی به ساعت روی دیوار انداخت. به زور عقربه هایش قابل تشخیص بود. ساعت چهار و نیم بود. دستش را تکیه‌گاه گردنش کرد و به سقف نگاه‌اش را دوخت. روی سقف را ترک‌های ریز و درشت پوشانده بوده، اما به آنها توجه‌ای نداشت، بلکه در فکر و خیالات خود غرق بود. به یاد گذشته‌های دور افتاد. زمانی که برای نخستین بار همسرش را دید و دل به مهرش بسته بود.
از رختخواب بلند شد و سراغ پاکت سیگارش رفت. فندک‌اش را از روی میز تلفن برداشت و سیگاری روشن کرد و به رختخواب برگشت. دیگر سیگار هم توهمات و افکار مشوش‌اش را آرام نمی‌کرد. فکرهای گوناگون به ذهن‌اش خطور می‌کرد. بدون اینکه به سیگارش پک بزند، سیگار می‌سوخت و ذره ذره از خاکستر آتشین‌اش بر روی پتو می‌افتاد و غافل از آن در افکار خود غوطه‌ور بود.
با برخاستن بویِ پتویِ سوخته، ″اوس‌عزیز″ از خیالات پرید و دستپاچه با کف دست، قسمت سوختهٔ پتو را خاموش کرد. 
بی‌خیال سیگار شد و پتو را روی خود کشید و خوابید. چشمانش هنوز گرم نوازش خواب نشده بود که با صدایِ ناله های ″فاطمه خانم″ از جا برخواست. به طرف همسرش رفت. 
دست سفید و بی‌رمق همسرش را در دستان‌اش گرفت و پرسید: کجات درد میکنه عزیزم؟!
صورت‌اش همچون برف، سفید و سرد شده بود. چشمانِ کم سویش که هر شب با اشک می‌بست، درشت و گشاد شده بود. 
حالت صورتش از وضعیت وخیم درونش حکایت می‌کرد. ″اوس‌عزیز″ با ترسی که به درونش راه پیدا کرده بود، سریع سراغ داروهایش رفت. چند قرص و کپسول مختلف به خوردِ همسرش داد به این امید که معجزه ای بشود و حال وخیم‌اش، تسکین یابد‌.
از وضع و احوالش، سردرگم و دیوانه شده بود. کاری از دست‌اش بر نمی آمد و همسرش از درد در عذاب بود. عاجز از هر کاری، کنار عزیزش نشست. روایت چشمان‌اش، حکایت مرگ و رفتن بود. همسرش را در آغوش گرفت و به سینه می‌فشرد. نگاهش را به چشمان معشوق‌اش دوخته بود. چشمان پر از اشک ″فاطمه خانم″ خانهٔ مرگ شده بود. 
″فاطمه خانم″ با چشمانش از شوهرش خداحافظی کرد و آرام و سرخوش در آغوش یارِ با وفایش آرام گرفت. 
•••••
در مراسمِ خاکسپاری، بعد از رفتن همهٔ حاضرین، ″آقا رسول″ پدر ″حمید″، ″اوس‌عزیز″ را از روی قبر بلند کرد و با خود برد و سوار بر ماشین کرد و رفتند. 
هرچند همهٔ اطرافیان با ابراز تأسف و ناراحتی، خود را در غمِ ″اوس‌عزیز″ شریک می‌دانستند اما غم و غصهٔ درگذشت ″فاطمه خانم″ بر او بسیار سخت و جانگداز بود.
•••••
سیگارها یکی بعد از دیگری دود می‌شد اما غم و غصهٔ ″اوس‌عزیز″ همچنان پا بر جا بود. خیالات و خاطرات ″فاطمه خانم″ لحظه ای او را تنها نگذاشته بود‌.
از غمِ از دست دادن یار و همدم زندگی اش، بسیار بر او سخت رفته بود. هر لحظه همسرش را پیش رویش می‌دید که دست‌اش را به طرفش گرفته و او را صدا می‌زند.
غروب لباس پوشید و آرام و با وقار به طرف پارکِ محله رفت. کمتر از پنج دقیقه با خانه‌اش فاصله داشت. پارکی خلوت و دنج که بیشتر بچه‌ها در آن به فوتبال می‌پرداختند. 
″اوس‌عزیز″ بر روی یکی از نیمکت‌های سیمانی که دور از هیاهوی بچه‌ها بود، نشست و عصایش را تکیه‌گاه چانه‌اش کرد و به فکر فرو رفت. 
قلب کوچک و خسته و شکسته اش طاقت و تحمل غم از دست دادن همسرش را نداشت. احساس کرختی در پشت گردن‌اش می‌کرد. سمت چپ سینه اش تیر می‌کشید. ″فاطمه خانم″ کنارش بر روی نیمکت نشست و با لبخندی که شش سال می‌شد از روی صورتش محو شده بود، گفت: پیرمرد! نمیگی میچایی که دم غروب زدی بیرون؟!
″اوس‌عزیز″ مست از لبخند همسرش، بدون اینکه جوابی بدهد عاشقانه به تماشایش ادامه داد. 
ساعتی دو نفری آنجا نشستند و بعد هر دو دست در دست هم از روی نیمکت برخواستند و رفتند.
•••••
از آن پس هر وقت ″حمید″ به درِ خانهٔ ″اوس عزیز″ می‌رفت، کسی در را به رویش باز نمی‌کرد.


سعید فلاحی (زانا کوردستانی)
- با سپاس از اوس عزیز که خیلی مرد بود!


محبوب من
تن تو دشتی پوشیده از سبزه است
که بر دامنت اطراق کرده‌اند پروانه‌ها 
چشمانت ابری است 
پر از ترانهٔ باران 
و آغوشت 
پنجمین فصل سال است 
مطبوع تر از بهار 
گرم چون تابستان 
رنگین چُنانْ پاییز 
و بکر و رویایی همچون زمستان 
زیبایی تو 
شعری است 
از غزل‌های حافظ
به تمام لهجه های جهان.
 
سعید فلاحی (زانا کوردستانی)


مجله‌ی عکس‌های قشنگ


 


عنوان مجموعه اشعار : سپید
شاعر : سعید فلاحی


عنوان شعر اول : دنیا اگر تو را نداشت
دنیا اگر تو را نداشت
چگونه می شد خندید؟
آفتاب کسل طلوع می‌کرد!
پرنده در قفس می‌مرد
و جنگل همیشه در مه جا می‌ماند

دنیا اگر تو را نداشت
گلی نبود
چشمه ای نمی‌جوشید
و آواز قناری‌ها را
هیچکس جدی نمی‌گرفت.

دنیا اگر تو را نداشت
عطر‌ها بو نداشتند!
گلفروش‌ها پژمرده می‌شدند
و خاک، کتاب‌ها را می‌خورد!

دنیا اگر تو را نداشت
"فاصله" غمگین نبود
هیچ‌کس دلتنگ نمی‌شد
و سخت می‌شد، دلِ من
سرد می‌شد، دست‌هایم
و بوسه و آغوش
فراموشم!

دنیا اگر تو را نداشت.
دنیا جهنم می‌شد
آدم‌ها را افسرده می‌دیدی!
نسل‌ها منقرض 
و درد و زخم و تنهایی
همه را از پای در می‌آورد.


عنوان شعر دوم : حق با چشم‌های توست
حق با چشم‌های توست
و لب‌های گس ات
و نگاهت که مزین است به غم
حق با چشم‌های توست
تو با آن مربای لبخندت
و شکوه زیبای تخت جمشیدی ات
در غربتی تلخ
در آغوش مادر
حق با چشم های توست
اما در این شهر سیمانی
رویا، وهم و خیال
به کار نمی آید
زیر برف یادت،
تنی را گرم نمی کند
و دستان مهربانت
چتری خوب برای روزهای بارانی نیست
حق با چشم های توست
اما اینجا حق تقدم با چشم و ابرو نیست
اختیار و انتخاب بر باد شد
و از گلویمان
جز اندوه نمی‌بارد
حق با چشم های توست
اما اکنون
در این زمستانِ لال
حرفی
حقی
چاره ای نمی ماند.

عنوان شعر سوم : بغض
غمگینم
اما عکس هایم، هنوز لبخند میزنند.
و این شعر
سندی است از دلتنگی هایم
در این شب های بی پایان
ماه من!
بانوی مهربانم
تو را با تمام خویش،
دوست دارم
تو تنها مضمونِ 
عاشقانه های جهان هستی
ای دلیل بهارهای هر ساله
ای سبزِ پر طراوت
ای آب، آفتاب، ای خاک!
زندگی،
لای انگشت هایِ تو پیچیده
و پرندگان عاشق،
بر شانه های تو آواز میخوانند
اما افسوس
اینجا،
هیچ چیز از آن من نیست 
جز نبودنت!
حیف دلتنگی زبان ندارد
تا بگوید تو را، 
دوری ات چه ها بر سرم آورده
و کاش تو شاعر بودی
شعر می خواندی!
میدانی؟
شعر به قافیه نیست 
بغض است انباشه، 
درون گلو!

سعید فلاحی (زانا کوردستانی)

نقد این شعر از : مجتبا صادقی

خدایش بیامرزاد دوست نازنین هنوز و همیشه‌ام، غلامرضا، تصویرهایی در شعرهایش داشت که هرگز نمی‌شد از آن‌ها لذت نبرد، در واقع اجرای بی‌نظیری از نوشتار استادانه‌ی متن و خلق تصویر ارائه می‌کرد، به قدری استادانه که حتا مخاطب معمولی را هم به شگفتی وامی‌داشت، مثلا این تصویر؛ «و من گوزنی/ که می‌خواست قطار را با شاخ‌هایش/ نگه دارد» غلامرضا «بروسان» با همین تصاویر، مورد تحسین جامعه ادبی بود و هست، یادش روشن باد که هم در شعر و هم در دوستی، بی‌مانند بود.
معتقدم اگر تعداد تصویرهایی که یک شعر ارائه می‌کند، بیش از انگشتان یک دست باشد، دیگر نمی‌شود آن شعر را شعر گفت بلکه انگار یک کتاب مصور دست گرفته‌ای، یک کتاب کمیک استریپ که شعر را در آن تصویر کرده‌اند. در «صور خیال» علامه شفیعی کدکنی پیرامون تصویرگرایی شاعران فرموده است؛ مرحله‌ای از شاعری، هنگام تثبیت تصاویر شعری و دور شدن از تجربه ها ی حسی است. در این دوره چند گونه کوشش شعری وجود دارد: نخست توجه بیش از پیش به تصویرهای انتزاعی و تجریدی و دیگر توجه به مسایل قراردادی و استفاده از علوم در خلق تصویرها و دیگر اینکه دوره‌ی مضمون سازی است و از نظر شکل تصویر، صور خیال خلاصه و فشرده می شود و تشبیهات جای خود را به استعاره می دهند.
با این جملات تشریحی به شرح شعرهای جناب «سعید فلاحی» می‌رویم که سه شعرشان را پیش رو دارم، شعرهایی که هر کدام را به کتابی مصور می‌توان تشبیه کرد ، این که شاعر تمام تلاشش را معطوف به توصیف کند، و از کلام صرفا در جهت نشان دادن مناظری عاشقانه و شبه عاشقانه سود ببرد، جای تانی دارد، گمانم گم‌کرده‌ی تمام تصاویری که جناب شاعر بر آن‌ها تاکید دارد، خیال باشد، و نیز به گفته‌ی جناب کدکنی، خبری از مضمون‌سازی در این همه صورت‌بندی نیست، تصاویری که در شعرها آمده عمدتا فاقد درک بصری هستند و این یعنی انتزاع بر اجتماع غالب است، یعنی برای شعر شدن، آن‌قدرها تلاش نشده که برای تصویرسازی. به تعدد تصاویر هر سه شعر نگاه کنید؛ 

یک/ 
آفتاب کسل طلوع می‌کرد!
پرنده در قفس می‌مرد
و جنگل همیشه در مه جا می‌ماند
#
گلفروش‌ها پژمرده می‌شدند
و خاک، کتاب‌ها را می‌خورد!
#
دلِ من
سرد می‌شد، دست‌هایم
و بوسه و آغوش
فراموشم!

دو/
نگاهت که مزین است به غم
حق با چشم‌های توست
تو با آن مربای لبخندت
و شکوه زیبای تخت جمشیدی ات
در غربتی تلخ
در آغوش مادر
حق با چشم های توست
#
زیر برف یادت،
تنی را گرم نمی کند
و دستان مهربانت
چتری خوب برای روزهای بارانی نیست
#
از گلویمان
جز اندوه نمی‌بارد

سه/
عکس هایم، هنوز لبخند میزنند
#
ای دلیل بهارهای هر ساله
ای سبزِ پر طراوت
ای آب، آفتاب، ای خاک!
زندگی،
لای انگشت هایِ تو پیچیده
#
پرندگان عاشق،
بر شانه های تو آواز میخوانند

تصاویری که متاسفانه یک وجه مشترک دارند، هیچ‌کدام دل را نمی‌لرزاند، هیچ‌یک ناب و بکر نیستند، گمان می‌کنم تاثیر شاعر از دیگران، در این خصیصه بیشتر از سایر تقلیدهاست، از دیگر معایب کارها، تکرار ناشیانه‌ی یک ترجیع گفتاری‌ست، در شعر نخست این ترجیع، از شدت بازگفتن، نوعی ابتذال روایی را باعث شده «دنیا اگر تو را نداشت» نه تنها باعث فرم‌سازی و قوام گرفتن شعر نشده (خاصیت تکرار در شعر، فرم بخشیدن است) بلکه سبب به سخره غلتیدن متن نیز، شده است، در شعر دوم نیز ترجیع، آزار دهنده است «حق با چشم‌های توست» با دلایلی که برشمرده می‌شود، هم‌گرایی و هم‌پوشانی معنایی و حتا کلماتیک ندارد، این تکرار نیز به دلیل عدم فضاسازی ذهنی، متن را به چاله‌ای برای پریدن مخاطب تبدیل کرده و تکراری که مثلا در شعر «پنج عصر، لورکا» موجب جار زدن و چالش مخاطب و درگیری عاطفی با لحظه‌ی اعدام در «ساعت پنج عصر» می‌شود. در این شعرها اما به راست‌قامتی آن شعر، علیرغم تکرارهای مدام یک جمله، نشده و فراوان دوری و دیری بین این دو شعر ایجاد کرده است.
«زانا کردستانی» عزیز، مداومت در سرودن و بهره‌گیری از عنصر زبان به جای تصویر، به مراتب می‌تواند شخصیت شعری شما را ارج ببخشد و فضل باری‌تعالی امیدوارم پشت و پناه شما و واژه‌های از این به بعدتان باشد، رنج‌تان اندک و گنج‌تان افزون باد

با سپاس و احترام
ارادتمند، مجتبا صادقی
شیراز / آذر ۹۸

 

منتقد : مجتبا صادقی

 

شاعر، نویسنده و رومه نگار/ برنده کنگره‌ها، نشست‌ها و جشنواره‌های مختلف ادبی از 1375 تا هنوز/ داوری بیش از پنجاه مسابقه و رقابت ادبی، از دانش‌آموزی و دانشجوبی تا آزاد/ تالیف‌ مقالات و نقدهای متعدد در مطبوعات/ و

 


❆ #دوست داشتن تو:

 

دوست داشتن تو
هر روز من را
می‌میراند و زنده می‌کند
رستاخیزی است
دوست داشتن تو
 
#سعید_فلاحی (زانا کوردستانی)
#شعر_سپکو
@ZanaKORDistani63
سپرای میخانه
کانال شعرهای سپکو(سپید کوتاه) سعید فلاحی(زانا کوردستانی)
https://t.me/sepkomikhaneh
https://www.instagram.com/zanakordistani?r=nametag
http://mikhanehkolop3.blogfa.com


به نام خداوند رنگین کمان

خداوند بخشنده و مهربان
 خداوند گل های رنگا و رنگ
خداوند پروانه های قشنگ
 خداوند ماه و خداوند آب
آفرینندگارِ نور و آفتاب
 خداوند دریا و باد و باران
خداوند بخشنده ی مهربان
 خداوندی که از همه برتر است
که او اولین بوده و آخر است
 خدایا به ما مهربانی بده
دلی بزرگ و آسمانی بده
 دلی صاف باشد و زلال تر از آب
دلی پر نور باشد و گرم چون آفتاب

 

 سعید فلاحی (زانا کوردستانی)


بشکن چینی نازک تنهایی من را.


 
اگر بتوانم تو را در یک کلمه توصیف کنم، بی تأمل خواهم گفت: «عشق»!
آری، ای عشق هر بار در قنوت نمازهایم می خوانم: «ربنا آتنا فی دنیا لیلا و فی الآخرة لیلا و قنا عذاب دوری لیلا»
باور کن، از اینکه عاشق توام احساس غرور می‌کنم.
هر وقت یادِ تو می‌اُفتم؛ در ذهنم مهربانی خطور می‌کند. چگونه می‌توانم تو را تصور کنم و حسرتی غریب بند بندِ بدنم را نلرزاند؟!
خودت بهتر می‌دانی که لحظات انتظار چقدر سنگین می‌گذرند. اگر گذرت به این حوالی افتاد؛ نزد من بیا، شاید بشکنی چینی نازک تنهایی من را.

 

 سعید فلاحی (زانا کوردستانی)


 

❆ #تصویر: 
هرچه تصویر را
شسته ام از ذهن
در قاب دلم تنها
تصویر تو را آویخته ام
 
❆ #تردید:
تردید نکن
پرده ی شک را بزن کنار 
می ترسم بکُشد ما را روزی
دردِ تردید
 
❆ #رویا:
کلاغی که رویاهایم را
در گوشهٔ باغ چال کرد 
کاش می دید 
چقدر رویایم شاخه کشیده است
 
#سعید_فلاحی (زانا کوردستانی)
#شعر_سپکو
@ZanaKORDistani63
سپرای میخانه
کانال شعرهای سپکو(سپید کوتاه) سعید فلاحی(زانا کوردستانی)
https://t.me/sepkomikhaneh
https://www.instagram.com/zanakordistani?r=nametag
http://mikhanehkolop3.blogfa.com


- بابایی زود برگردی! امشب تولدته! یادت نرفته که؟!
- نه دختر خوشکلم! یادمه!
- با مامان میریم برات کیک می‌گیریم!
- مرسی عشقِ بابا!
- زود برگرد؛ دیر نکنی، ها!
″علی″ پیشانی دخترش را بوسید و گفت: باشه بابا جون، زود میام!
″نرگس″ با شوق و ذوق بسیار، پدرش را در آغوش کشید و گونه های سوخته و بی روح اش را غرق بوسه کرد. دخترک سه ساله، عاشق پدرش بود و امشب که شبِ تولد پدرش است، او بیشتر ذوق زده و خوشحال بود تا کسی دیگر، به همین خاطر اصرار داشت که پدرش در بازگشت از کار دیر نکند.
″علی″ دستی بر موهای حنایی و بلندِ ″نرگس″ کشید و بلند شد. دل اش نمی‌آمد که دستان زبر و خشن‌اش را بر پوست لطیف صورت دخترش بکشد.
″نرگس″ عاشق لبخندهای پدرش بود. در پاسخ لبخند زیبای بابا علی، خندید و خودش را به دامان مادرش انداخت و گوشه ی پیراهن مادرش را در دست گرفت.
″علی″ با همسر و دخترش خداحافظی کرد و از خانه خارج شد. او یکی از ده‌ها کارگر معدن شهر بود و روزانه بیش از ۱۲ ساعت در دل آن معدن عمیق مشغول به کار بود. ″علی″ و هفت نفر دیگر از کارگرها در عمق ۱۳۰۰ متری ″معدن البرزگان″ در سایت تخریب و حفاری لاشه سنگ ها مشغول بودند.
ساعت هفت صبح، مینی‌بوسِ سرویس معدن در ایستگاه محله ی آنها توقف می‌کرد تا که ″علی″ و چند نفر دیگر از کارگران معدن را سوار کند. باید عجله می‌کرد که زودتر به سرویس برسد.
داخل مینی‌بوس، تعدادی از کارگرها چرت می‌زدند و تعدادی دیگه با هم پچ‌پچ می‌کردند، برخی هم بدون هیچ عکس‌العملی فقط جلو را نگاه می‌کردند و کاری به هیچ چیز نداشتند. ″سجاد″ یکی از همکاران صمیمی ″علی″، سر شوخی را با او باز کرده بود و سر به سر ″علی″ می‌گذاشت.
- قیافه ات چه نورانی شده علی!
.
- انگار رفتنی شدی داداش!
″علی″ جز لبخند شیرین و زیبایش پاسخی برای حرف های سجاد نداشت. 
پنجشنبه بود و طبق روال پنجشنبه‌ها، معدن یک ساعت زودتر تعطیل می‌شد.  
از لحظه ای که ″علی″ پا از خانه بیرون گذاشته بود دلشوره ای غریب وجودش را گرفته بود. چهره های معصوم و نگران همسر و دخترش در ذهن‌اش نقش می‌بست. دست و دلش به کار نمی‌رفت. تند تند به ساعت مچی‌اش نگاه می‌انداخت. تا ساعت نهار یک ساعت دیگر باقی مانده بود. تصمیم داشت که حتمأ سر نهار به خانم‌اش تلفن کند تا از دلنگرانی خلاص شود. دلشوره و اضطراب او را کلافه کرده بود. خیالات و توهمات گوناگون در ذهن‌اش می‌گذشت.
کار تراش و تخلیهٔ نخاله‌های سایت تمام شده بود. برای بعد از نهار کار چندانی نداشتند. همکارانش زودتر از سایت خارج شدند. او و ″مش‌رجب″ برای جمع آوری وسایل اضافی مانده بودند. وسایل کار را از عمق معدن بیرون می‌کشیدند تا بعد ظهر آنجا را تخلیه و آماده انفجار کنند. ″مش‌رجب″ بیست متری از ″علی″ فاصله داشت که ناگهان تخته سنگی بزرگ از بدنهٔ معدن جدا شد و بر روی ″علی″ افتاد. ″مش‌رجب″ دست‌پاچه و ترسیده، خود را به محل ریزش رساند. نه اثری از علی پیدا بود و نه صدایی از او می‌شنید. بلافاصله به مسئولان ایمنی و بهداری معدن بیسیم کرد و اتفاق را برایشان تعریف کرد. بعد از دقایقی کارگران برای رهاسازی ″علی″ وارد سایت شدند. با تلاش فراوان سنگ‌های بیشمار را از روی ″علی″ برداشتند و پیکر نیمه جانِ غرق در خون و خاک او را بیرون کشیدند و سوار بر آمبولانس به بیمارستان منتقل کردند.
•••
هوا تاریک شده بود و چند ساعتی بود که ″نرگس″ منتظر بازگشت پدرش بود. مادر ″نرگس″ چند بار شمارهٔ موبایل پدرش را گرفته بود اما جوابی دریافت نکرده بود. دلشوره در وجودش راه پیدا کرده بود. 
حدود ساعت ده شب، ″رضا″ دایی ″نرگس″ به خانه ی آنها آمد و ماجرا را برای خواهرش تعریف کرد و آنها را با خود به بیمارستان برد.
″نرگس″ با دیدن لبخند سردِ نقش بسته بر لب‌های پدرش، غمگین شد. آرزو کرد که پدرش از جا برخیزد و او را در آغوش بکشد. قطره ای اشک از چشم اش سُر خورد و از گونه هایش لغزید و بر زمین افتاد. لبخند ″نرگس″ هم مانند لبخند پدرش پژمرد و هاله ای از غم و اندوه بر صورت زیبایش پرده کشید.
شدت جراحات و شکستگی‌هایِ ″علی″ بالا بود. تا آن ساعت چند عمل جراحی شده بود. درصد میزان هوشیاری اش پایین و تنفس‌اش مشکل داشت. فقط خدا می توانست بابا علی را دوباره به نرگس باز بگرداند.
•••
″علی″ همان شب پیش‌روی چشم‌های اشک آلود ″نرگس″ و مادرش با همان لبخند زیبایش که همیشه بر لب‌های سردش نقش داشت، جان داد.
معدن روزهای بعد باز به تولیدش ادامه داد اما دیگر کسی لبخند ″علی″ را ندید، همانند لبخند محو شده ی ″نرگس″.

سعید فلاحی (زانا کوردستانی)

- تقدیم به علی کوهساری کارگر ۳۵ ساله ی معدن البرزگان که روز پنجشنبه ۹ آبان ۱۳۹۸ در اثر حادثه ی سقوط سنگ در عمق ۱۳۰۰ متری معدن درگذشت. (یادش گرامی)


عزیزترینم!
تا وقتی عطر نفس‌های تو در هوا جاری است، حالِ من و گنجشککان خیابان خوب است.
خوب که می‌گویم نه آنچنان که آرامشی در زندگی باشد؛ نه! بلکه آن اندازه که به امید دیدار تو زنده ام، وگرنه این شهر و آدم‌ها و خیابان‌های تکراری هیچ لطفی برای زندگی ندارند.


 سعید فلاحی (زانا کوردستانی)


مجموعه چامه 012


پنجشنبه ها:
پنجشنبه ها.
یادت،
شعری می شود وفادار
که تا پایان
مزار دلتنگی ام را
ترک نمی کند.


جمعه:
جمعه شد و باز نیامدی!
جمعه بی تو 
لعن شده، 
و بسیار نفرت انگیز است!!!


جمعه بی تو، دلم می میرد:
بے تو،
هر ثانیه،
صد بار، دلم مے گیرد
ڪلِ هفته به ڪنار
جمعه ولی.
فقط، کمی می میرد!


تاریخ انقضا:
 "دوستت دارم"
تنها جمله ای است که
تاریخ انقضا ندارد
هر چند که تو
باور نداری!


پدرم:
هر روز می بینم
پدرم را
لب برکه ی تنهایی هایش
با مو های پوشیده از برف
شبیه قویی است
پس از مرگِ جفت.


#سعید_فلاحی (زانا کوردستانی)
@ZanaKORDistani63
@mikhanehkolop3
https://www.instagram.com/zanakordistani?r=nametag
http://mikhanehkolop3.blogfa.com


❆ بگو دوستم داری:

 

باز هم بگو
دوستت دارم
برای هزارمین مرتبه
راستش، دوستت دارم های تو 
راست هم که نباشد 
به دلم می نشیند. 

 

#سعید_فلاحی (زانا کوردستانی)
#شعر_کوتاه
┏━━━━━━━━━━•┓
@ZanaKORDistani63
@mikhanehkolop3
https://www.instagram.com/zanakordistani?r=nametag
http://mikhanehkolop3.blogfa.com


❆ دوست داشتنت:

 

دست خودم نیست!
جلویش را نمی توانم بگیرم
هر جا که باشد
فرقی نمی کند!
دوست داشتنت
از من سر ریز می شود.
 
#سعید_فلاحی (زانا کوردستانی)
#شعر_کوتاه
┏━━━━━━━━━━•┓
@ZanaKORDistani63
@mikhanehkolop3
https://www.instagram.com/zanakordistani?r=nametag
http://mikhanehkolop3.blogfa.com


حق با چشم‌های توست
و لب‌های گس ات
و نگاهت که مزین است به غم
حق با چشم‌های توست
تو با آن مربای لبخندت
و شکوه زیبای تخت جمشیدی ات
در غربتی تلخ
در آغوش مادر
 حق با چشم های توست
اما در این شهر سیمانی
رویا، وهم و خیال
به کار نمی آید
زیر برف یادت،
 تنی را گرم نمی کند
و دستان مهربانت
چتری خوب برای روزهای بارانی نیست
 حق با چشم های توست
اما اینجا حق تقدم با چشم و ابرو نیست
اختیار و انتخاب بر باد شد
و از گلویمان
جز اندوه نمی‌بارد
 حق با چشم های توست
اما اکنون
در این زمستانِ لال
حرفی
حقی
چاره ای نمی ماند.
 
سعید فلاحی (زانا کوردستانی)

 


سلام بر تو ای سردار دلها.
از وقتی که پدرِ شهیدم از پیش ما رفت، تو تمام نبودن‌هایش را برایم پر کرده بودی. اکنون با غمِ رفتنِ تو چه کنم؟!!
حاج قاسم، ای قاصم جباران، به خدا سوگند من و همهٔ همسالانم، نخواهیم گذاشت خون پاک تو به هدر برود و تا قصاص ترامپ تروریست و نوکرهایش، راحت نخواهیم نشست.
ای سردار رشید اسلام، مطمئن باش در گذار عمر و گذر ایام، ماه‌ها، فصل‌ها، سال‌ها و قرن‌ها، هیچ حادثه ای، یادت را از دل و جان و ذهن ما پاک نخواهد کرد.
یاد و خاطر تو، همچون تندبادی سخت بر پیکرهٔ دشمنان اسلام و ایرانِ عزیز می‌وزد و در همشان خواهد کوبید.
ای شهید سرافراز،
ای ای مدافع وطن،
ای پاسدار اسلام،
ای که تمام وجودت لبخندِ مهربانی بود و رنگ سبز لباست آرامش بهار. راه تو تمام همرزمانت تا پیروزی حق بر کافران ادامه دارد.
ما اینجا تنها به این امید نفس می‌کشیم که با هر نفس گامی به شهادت و دیدار دوباره‌ات نزدیک‌تر بشویم.
دعا کن در راه راستین و صراط مستقیم‌ات، مغضوب و گم کرده راه نشویم.
آمین.

 بهناز طیبی


انتظار دیدنت:


پشت هر پنجره
که باز کنی 
مرا می بینی
به انتظارم نشسته ام!
دیدنت را

 

#سعید_فلاحی (زانا کوردستانی)
┏━━━━━━━━━━•┓
@ZanaKORDistani63
@mikhanehkolop3
https://www.instagram.com/zanakordistani?r=nametag
http://mikhanehkolop3.blogfa.com
┗••━━━━━━━━━━━━━━━━━━━━┛


داستان کوتاه دندان

 

ناخودآگاه و از شدت دندان درد، در جواب سوال دختر کوچکم که پرسید: مامان جون کجا میری؟
با عصبانیت و فریاد جواب دادم: میرم دندون بکشم!
رها، ناراحت و سرخورده، بدون اینکه حرفی بزند، به اتاقش رفت‌.
من که از درد دندان کلافه بودم، توجه ای به او نکردم. مشغول بستن بند کفش‌هایم بودم که رها با کاغذی در دست پیش من برگشت و گفت: بیا مامان جون، ناراحت نباش من برات کشیدم!
نگاهی به برگهٔ کاغذ انداختم، یک دندان را نقاشی کرده بود. با شرمندگی نگاهی کوتاه به دختر کوچکم انداختم و بغل‌اش کردم. 
دردِ دندانم به کلی فراموشم شد. انگار اصلأ درد نداشته است.

 

لیلا طیبی (رها)


- تنهایی مضطر:

یادِ تو
دردی است 
مچاله!
میان قفسهٔ سینه‌ام
لبریز از یک تنهایی مظطر!
و تمام روز
بی تو
کارِ من است
شانه کردنِ
موهای سیاهِ تنهایی،
و لاک زدنِ
ناخن های کبودش
شاید فراموشم شود
این تنهایی پر اضطراب را
و دوستت دارم هایی پر از افسوس
که از چشم هایم سرازیرند
در فراقت.
 
#سعید_فلاحی (زانا کوردستانی)


دلم برایت تنگ شده است:


نیستی اما من
هر روز و شب،
عکس ات را می بوسم
موهایت را نوازش می کنم
چای برایت می ریزم
و محکم در آغوش می‌فشارمت!
دیوانه نشده ام 
فقط دلم برایت تنگ است.

 

#سعید_فلاحی (زانا کوردستانی)
@ZanaKORDistani63
@mikhanehkolop3
https://www.instagram.com/zanakordistani?r=nametag
http://mikhanehkolop3.blogfa.com


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

پایگاه خبری میلاد بابلسر فروش پنجره دوجداره Charlie پاسخگویی به مسائل شرعی و سیاسی و طب اسلامی لينک گروه تلگرام Maggie سردار دلها استاد محمد تقی هادی زاده